اولین زن قصه‌نویس ایراني

اولین زن قصه‌نویس ایراني

اولین زن قصه‌نویس ایراني

– در بهار 1300 شمسی درست بعد از کودتای انگلیسی اسفند، کابینه کوتاه عمر سید ضیا پا می‌گیرد و شروع به اطلاعیه صادرکردن می‌کند؛ از اطلاعیه بهداشتی بگیر تا تکلیف معین‌کردن برای کاسب و بقال و نانوا، و البته ممنوعیات شهری؛ مثل کبوتر بازی ممنوع، طبق‌گردی ممنوع، عربده‌کشی ممنوع، معرکه‌گیری ممنوع و نقالی ممنوع… نقالی که نه مثل لوطی و عنتربازی است، نه حتی خرس دوانی، نه رشوه و دزدی… ولی ممنوع می‌شود، آن هم در حالی که شب‌های گرم و بی‌کاری تابستان نزدیک است و نه رادیویی هست و نه موزیکانچی و نه حتی بساط شب‌نشینی که مردم سرشان را گرم کنند و به قول جعفر شهری (نویسنده کتاب «تهران قدیم») مجبورند بروند دنبال نقل و نقالی از شاهنامه و اسکندرنامه و قصه حسین کرد شبستری که آن روزها شنیدن و گفتنشان از مشغولیت شب‌های مردم تهران است….

کابینه سیدضیا البته 90 روز دوام می‌آورد و نقالی صد‌ها سال. وگرچه نمی‌شود رفتن نقالان از کوچه‌های شهر را هم گردن سیدضیا انداخت، ولی می‌شود گفت مردی که می‌خواست به روش فرنگی اصلاحات راه بیندازد با کشتن نقالی و تعزیه راه غلط رفت و به چاه خودش افتاد.

 حالا هم که بهار آمده و شب‌ها گرم می‌شود، دیگر نمی‌شود یاد نقالی نیفتاد؛ یاد قصه‌های قدیمی که شب‌های پدران و مادران ما را رنگ می‌زدند، از قصه حاتم طایی بگیر تا امیرارسلان نامدار که نوشته‌شدنش خود قصه‌ای است شیرین؛ قصه نگارش به دست زنی که اولین زن قصه‌نویس ایران بود و گرچه تنها به بازنویسی قصه‌ای عامیانه و نقاشی کتابش بسنده کرد، خودش توی تاریخ ماند وقصه خودش همراه امیرارسلان خوانده شد… قصه آن زن را امشب تعریف می‌کنیم به یاد شب‌های بهاری که روزنامه خاطرات پدرش را می‌نوشت یا داستان امیرارسلانش را…

1- چهارساله‌ام، هر شب قصه امیر ارسلان نامدار می‌شنوم و شمس وزیر و فرخ لقای زیبا… بابابزرگ کتاب عهد بوق را می‌گذارد روی پایش و یکی یکی نشانم می‌دهدشان؛ این امیر ارسلان است، این یکی خواجه نعمان پدر رضايی‌اش، این یکی پطرس خان فرنگی و آن یکی الماس‌خان فرستاده پطرس‌خان… بعد هم خدا می‌داند بچه چهار ساله چطور داستان به زبان قجری گوش می‌کند و عاشق طوطیان شکرشکن شیرین گفتار می‌شود… اما من می‌شوم. بعد‌ها هم با مامان بزرگ کتاب قدیمی را با مداد رنگی رنگ می‌زنیم، چه کار بدی خدایا، اما من دوست دارم موهای فرخ لقا را زرد کنم و مامان بزرگ ظاهرا مشکلی با خراب کردن آثار تاریخی به دست دختر بچه زبان‌درازش ندارد و ما فقط البته برای قمر وزیر شاخ می‌گذاریم که حقش است و روی تابلوی فرنگش اسممان رامی نویسیم که کیف‌آورترین کار دنیاست، هرچه باشد با آن نثر و آن نوشتار قصه شنیده‌ام که امروز به زبان عهد بوق جوری می‌خوانم انگار قصه کوکب خانم است… توضیح ساده‌تری در کار است؛ اولین کتاب عمرم کتاب امیر ارسلان نامدار است و داستان عاشقانه‌ای که نقیب الممالک برای ناصرالدین شاه می‌گفته و دختر شاه پشت در از رویش یادداشت برمی‌داشته و نقاشی‌اش می‌کرده… حالا دلم خواست قصه‌اش را برایتان بگویم.

2- دوازدهم شعبان 1306 قمری ]اردیبهشت[

«چهار ساعت به غروب مانده وارد سراپرده شدیم، دیدم فخرالدوله و انیس‌الدوله هم آمده‌اند، خوشحال شدم. عصرانه خوردیم، شب مهتابی صاف خوبی بود، هوا هم خوب بود. موزیکانچی‌ها را گفتم قدری موزیکان زدند خیلی خوش آیند بود……

فخرالدوله روزنامه می‌نوشت و کتابخوان می‌خواند. احوال من الحمدالله خیلی خوب بود…»

از خاطرات ناصرالدین شاه قاجار

3- شب‌های بهاری تهران و شاه قاجاری که با صدای تار و موزیک موزیکانچی‌ها می‌خوابد و روایت نقالان…. این وسط فخرالدوله (توران آغا) دختر باسوادش هم هست که چند سالی روزنامه خاطرات پدر را می‌نویسد و تاریخ را یادگاری می‌گذارد برای ما… همان دفتری که هزار بار در صفحه نوستالژی ورق زدیم…. حالا خودش کی هست؟ دختری عزیز کرده است، سواد خواندن دارد، شعر می‌گوید و به قول اعتمادالسلطنه با هنر است…

اولین زن قصه‌نویس ایراني

انگار نقیب‌الممالک را هم خودش خبر می‌کند، برای قصه گفتن هر ساله بهاری‌اش و وقتی قصه امیرارسلان با چاخان پاخان‌های نقیب‌الممالک شروع می‌شود، خودش پیشنهاد می‌کند از قصه نسخه‌برداری کند، بعد با دامن مخمل و چارقد گلدار و مرواری نشانش می‌نشیند پای میز چوبی‌اش، مرکب را لیته می‌اندازد قلم و کاغذ را می‌گذارد کنارش، پای در اتاق خواجه‌سرایان حرم، پشت پرده نی ای… آن وقت می‌نشیند و می‌نویسد و نوشتن یکی از اولین قصه‌های عامیانه ایران در یک شب گرم و مطبوع شروع می‌شود، بی‌توجه به وبای منتشره، فقر، گرسنگی و خستگی مردم ایران، مگر غیر از این است که قصه شنیدن دردهای آدم را از یاد می‌برد؟ مگر غیر از این است که سال‌ها بعد همین مردم قرار است همین قصه را در قهوه‌خانه سرکوچه‌شان گوش کنند؟ قصه همین است دیگر، مال همه مردم است و درد را از یاد آدم می‌برد.

4- «در بیشتر مواقع نقیب‌الممالک که دارای بیانی شیرین بود و در فن داستان‌سرایی بی‌مانند، پشت در اتاق خواب شاه قصه می‌گفت، به طوری که شاه بشنود. جواد خان قزوینی با کمانچه بسیار کوچک بعضی مواقع او را همراهی می‌کرد تا وقتی که شاه به خواب رود و آن وقتی بود که پس از ایستادن از قصه‌گویی و یا نوازندگی صدایی نمی‌آمد، بدین معنی است که مرخص هستند.»

از کتاب جغرافیای تاریخی تهران

5- محمدعلی نقال که به چاخان گویی مشهور است و به قول اعتمادالسلطنه سه ساعت متصل حرف می‌زند تا خاطر آقا را آسوده کند و بخواباندش، بعد‌ها به نقیب‌الممالک مشهور می‌شود و ادعا می‌کند که خودش تمام و کمال قصه امیرارسلان را گفته، قصه‌ای پر از اسامی فرنگی و ایرانی و داستان جن و پری و جادوگر و پهلوان که در آن فرزند ملک شاه رومی به خونخواهی پدر از مصر راهی روم می‌شود و کشور پدرش را می‌گیرد و به شهرهای دور و نزدیکش لشگر می‌کشد، بعد هم در جریان لشگرکشی عکس فرخ لقا، دختر پطرس خان فرنگی را می‌بیند و کل جریان مملکت را واگذار می‌کند و می‌رود فرخ لقا را گیر بیاورد…

به قول دهخدا داستان عامیانه و شیرینی است که هرچند در گوش شاهی خواب آلوده گفته می‌شود، اما بعد‌ها شب‌های تاریک قهوه‌خانه‌ها را هم مزین می‌کند، حتی چاپ می‌شود و به زبان آلمانی هم ترجمه می‌شود، این وسط اصل داستان را کی روی کاغذ آورده؟ خود جناب نقال؟ نه! شاهزاده خانمی عزیز کرده که ارگ می‌زند، شعر می‌گوید، قصه می‌نویسد، نقاشی‌اش می‌کند و بعد در جوانی می‌میرد… به قصه‌های پریان شبیه نیست؟ جل الخالق!

6- «شش ساله بودم که روزی دایه‌ام مرا به اطاق‌های توران آغا و تومان آغا دخترهای شاه برد که بعد ملقب به فخرالدوله و فروغ‌الدوله شدند. وقتی رسیدیم که توران آغا به پاکنویس داستان امیرارسلان و خواهرش به رنگ‌آمیزی یکی از مجالس اسکندرنامه سرگرم بودند.»

دوستعلی‌خان معیرالممالک، خواهر زاده فخرالدوله، یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه

7- دهخدا در کتابش می‌نویسد که همین دوستعلی‌خان قجر که یادداشت‌هایش خیلی از قصه‌های حرم را رو کرده، در کتابش گواهی می‌دهد که امیر ارسلان «تراوش مخیله نقیب‌الممالک است که پسند خاطر ناصرالدین شاه افتاده بود و سالی یک بار هنگام خواب برای او تکرار می‌شد»، این وسط توران آغا هم که باسواد بود و عاشق خواندن و نوشتن (به نقل از دهخدا)، از نوشتن باقی داستان‌ها غافل نشد و این قدر کارش به دل پدر نشست که به جای سالی یک بار نقالی، نقیب‌الممالک بیچاره را وادار کرد هر شب قصه بگوید که توران آغا فخرالدوله از نوشتن باز نماند و همین هم شد که قصه «زرین ملک» و بعدتر هم «ملک جمشید» و «طلسم آصف» و «حمام بلور» هم متولد شد، البته تا ربیع‌الاول 1300 که به گفته اعتمادالسلطنه، بیچاره نقال مرد و قصه‌هایش تمام شد… گرچه قصه‌ها تمام نمی‌شوند، چون توی آن شب‌های بی‌برقی و بی‌حرفی، غلام بچه‌ها و کنیزان از حفظش کردند و برای بچه‌ها و نوه‌هایشان گفتند و قصه مال آدم‌های معمولی شد.

8- «رمضان 1306 *** فخرالدوله شب در مرند تا اینجا نوشت در حالی که خواننده‌ها هم می‌خواندند… بعد برخاست و رفت… گریه می‌کرد برخاست، من خودم نوشتم. همه امشب حرف‌های پرت می‌زدند، حالت‌ها عجیب است وضع غریبی است.»

خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در سفر سوم فرنگستان وقتی داشت با دخترش خداحافظی می‌کرد که به روسیه برود…

9- فخرالدوله در جوانی سل می‌گیرد و می‌میرد، شوهرش مجدالدوله که دایی‌زاده ناصرالدین شاه است و سمت پیشکاری و پیشخدمتی دارد، یک سال بعد در 1310 به دستور شاه دختر دیگر شاه را می‌آورد به خانه‌اش، اما فخرالدوله و آن کتاب‌های فرنگی و خاطره نویسی‌ها، نقاشی‌ها و ارگ کوچکش فراموش نمی‌شوند، دفتر‌هایی که همه این سال‌ها در این صفحه برای خاطره‌بازی ازشان استفاده کردم و از ته دل با هم به رسم‌الخط و نوشتارشان خندیدیم و کیف کردیم همه به قلم و نوشته این زن بوده است؛ دختر یتیمی که در کودکی بی‌مادر شده بود و با خواهرش فروغ‌الدوله که بعد‌ها همسر ظهیرالدوله مشروطه‌خواه بود، توی پنج دری حرمخانه شلوغ بالید و آموخت.

ناصرالدین شاه که برای کسی پدر نبود، زن‌های حرم هم چشم دیدن دختر‌های همدیگر را نداشتند، پس یاد گرفت خودش روی پای خودش بایستد، هزار بیت شعر بگوید و حتی به پدر التماس کند که با فیل به خانه بخت برود و این جور که اعتمادالسطنه در خاطراتش می‌گوید، پدرش هم پشت چشم نازک کند و با ناراحتی رضایت به عروسی‌اش بدهد… می‌بینی؟ داستان‌های قایم توی داستان‌ها، گاهی قشنگ‌تر از خود قصه‌اند. خصوصا امروز که شاید حوصله نکنی داستان جنگ نامردانه قمر وزیر و مادر فولاد زره را با امیرارسلان نامدار بخوانی، اما مطمئنم داستان آن زنی که در روزگار بی‌سوادی هم‌جنس‌هایش قلم به دست می‌گرفت و با نام فخری تخلص می‌کرد و شعر می‌گفت برایت جالب باشد.

10- «فصل اول- سفر خواجه نعمان و سود سرشار او

اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه‌چینان خرمن سخن‌دانی و صرافان سر بازار معانی و چابک‌سواران میدان دانش توسن خوش‌خرام سخن را بدی‌نگونه به جولان در آورده‌اند که درشهر مصر سوداگری بود، خواجه نعمان نام داشت صاحب دولت و ثروت و 60 سال از عمرش گذشته، سرد و گرم روزگار را چشیده و جهاندیده زیرک و عاقل بود، و در علم رمل و اسطرلاب و نجوم سر آمد جهان بود و از ماضی و مستقبل خبر می‌داد. وقتی از اوقات هوای سفر هندوستان به سرش افتاد در رمل نظر کرد دید اسطرلاب چنان نشان می‌دهد که اگر به این سفر برود، مبلغ خطیری عاید او می‌شود و سود بسیاری خواهد کرد، از این خبرخشنود گردید، فرمود غلامان بارها بر استران بستند و متاعی که شایسته هندوستان بود بار بستند و در ساعت سعد از شهر مصر بیرون آمد تا به کناره دریا رسید. کشتی طلبید، ناخدا کشتی حاضر کرد و کرایه کشتی را تا هندوستان قرار گذارد و بار و متاع در کشتی نهاد، نزدیک ظهر بود ناخدا شراع کشتی را کشید و بادبان را گشود. باد مراد وزیدن گرفت و کشتی چون تیر شهاب بر روی آب دریا روان شد…»

امیرارسلان نامدار به کوشش دکتر محمد جعفر محجوب

11- «فخرالدوله که دیشب پابرهنه راه می‌رفت ]در[ برگشتن از تکیه، توی اندرون یک نعل کفش زنانه میخ‌هایش سربالا افتاده بود زمین، رفته بود به پاشنه فخرالدوله خون زیادی آمده بود. می‌لنگید. یک ساعت و نیم به غروب مانده برخاستم هنوز تعزیه تمام نشده بود، آمدم پایین یک راست رفتم باغ میدان، نماز در کلاه فرنگی چوبی کردم، فخرالدوله و حکیم‌الممالک و امین السلطنه و…هم بودند.»

ناصرالدین شاه قاجار روز دهم محرم 1306 قمری

بازدید:397862

رتبه مقاله درگوگل:3.5-Stars

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *